یواش یواش وقت رفتن ما می شد.آخه ما قرار بود یه چهار ماهی بریم پیش دایی بابک آمریکا ...خیلی نگران شما و آروین بودم مخصوصا" شما آخه من وشما تو این دو سال وهفت ماه همیشه پیش هم بودیم. یکی دو هفته اول فکر می کردی لابد زود برمیگردم وقتی از اونجا باهات صحبت میکردم تعجب میکردی ولی باهام حرف میزدی کم کم که دیدی نیومدم.دیگه باهام حرف نزدی وفرار میکردی یه جور واکنش بود .حالا دیگه رفته بودید خونه جدید و خودت اتاق داشتی .اصلا" برام تعریف نمی کردی...مامان بی تا اسمتو تو مهد کودک نوشته بود .تا سر گرم بشی (مهد کودک آرتا) ولی شما بدون مامان اونجا نمی موندی مشاور مهدتون گفته بود رفتن مادر جونش براش سنگین بوده و باید کمی صبر کنید تا عادت کنه.....خلاصه آخرای س...