آبتینآبتین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

اولین نوه گلم آبتین

کیف جدید

اون کیف انگری برد قبلی زیپش خراب شد .وشما دوباره با مامان رفتین خرید ویه کیف انگری برد دیگه گرفتین مامان میگه شما خیلی قشنگ خرید میکنی. وقتی رفتین داخل مغازه به دنبال انگری برد قرمز بودی ولی آقا هه قرمز نداشته مامان پیشتهاد میکنه که شما اگه قرمز میخوایین مک کویین انتخاب کنین ولی انگری برد سبز زیپش محکم تره ......وشما دوباره یه دور تو مغازه می زنی ومیگی همین سبزو انتخاب میکنم چون زیپش محکم تره .قربون تو پسر با هوش برم     ...
18 آذر 1392

لوازم های شما

این شانه وبرس و پستانک شما وقتی کوچولو بودی که البته خیلی از پستانک استفاده نکردی        واولین نقاشی که کشیدی که مدت ها روی در یخچال بود ...
18 آذر 1392

دوربین عکاسی شما

تو مهد کودک به مامان گفتن که برات دوربین تهیه کنن تا بتونی خودت عکس بگیری     مامان یادت داده که چطوری دوربین رو نگه داری که انگشتت جلو لنزش نباشه اولین عکسی که قرار بود بگیری از مراسم عزاداری امام حسین بود .که براتون گذاشتن تو نمایشگاه . بعد گفتن از آب عکس بندازین. وخلاصه شما هم از هر چیزی که دوست داری عکس میگیری. حالا شما از روزنامه گرفتی وبعد من از شما عکس گرفتم شما هم از من     ...
18 آذر 1392

تعطیلی مهد کودک

چند روز پیش مهد کودکتون تعطیل بود .به خاطر قطع گاز ....مامان هم جلسه داشت وقرار شد شما رو بیاره پیش من .وقتی اومدی دو تا شیر موز تو دستات بود .واز همون دم در گفتی یکیش برای منه یکی برای آروین.اما خاله سمانه تصمیم گرفته بود بره پیش عمو علی و آروین هم با مامانش رفته بود فصا.ومن وشما شیر موزها رو خوردیم.بعدش با هم بازی کردیم وناهار خوردیم تا مامان بی تا اومد .وشما که این روزها خیلی دلتون برای خونتون تنگ میشه .اسرار داشتی که برین خونه .اینهم عکس از غذا درست کردن وبازی کردن . یه قابلمه اش مال منه یکی مال شما     ...
9 آذر 1392

بر گشتن از تهران

جمعه صبح شما رسیدین شیراز برگشتن با اتوبوس اومده بودین .چون خسته بودین استراحت کردین وشب اومدین پیش ما .من وشما خیلی همدیگررو بغل کردیم وشما برام تعریف کردی که تو قطار چیکار کردی وکجا خوابیدی وچی خریدی.......خلاصه کلی هم با آروین بازی کردی وقتی می خواستی بری ازت عکس گرفتم اسرار داشتی که پوتینت هم تو عکس باشه .اونو از ترکیه برات گرفتم دیگه برات کوچیک شده ولی بازم دوسش داری............. ...
2 آذر 1392

مسافرت با قطار

 من دو سه روزه سرما خوردم. شما هم یه کم بهترشدی.مامان بیتا همچنان سرما خورده بود .به همین خاطرنتونست شما روببره مهد کودک.دیشب اومدی خونه ما و یه کم با آروین بازی کردی بعدش رفتی چون فردا می خواستی با مامان وبابا بری تهران .آخه مامان اونجا کار داشت.شما با قطار رفتین واین اولین باری بود که با قطار مسافرت می کردی .وقتی که قطار حرکت کرد مامان بی تا زنگ زد وگفت که شما خیلی هیجان زده شدی ومرتب در حال سوال کردن هستی که کلافه شدن.ناهار رو خوردین میگفتی حالا چایی بیسکوییت بیارین ومرتب در حال دو..دو..چی..چی..بودی .ایشالا که بهتون خوش بگذره...........   بازی پسر خاله ها ...
28 آبان 1392

سرما خوردگی

دیشب تولد پدر جون بود .شما امده بودی خونه ما یه کم خسته بودی .با عمو علی وآروین بازی کردی .آروین هم طفلکی تب داشت.امروز صبح هم یعنی در واقع ظهر از مهد کودک اومدی خونه ما هم خودت سرما خورده بودی هم مامان بی تا .هیچی نخوردی همش میگفتی مامانم کو ..وقتی هم تو بغل مامان بودی بازم میگفتی مامانم کو...ای بلا وقتی مریض میشی خیلی ادا در میاری .همش میگی چیکار کنم...خلاصه داروت رو هم بازور خوردی ورفتی خونه ...این عکس رو وقتی می خواستی بری ازت گرفتم.   ...
25 آبان 1392

خاطرات آنلاین

دیگه رابطه مون شده مثل گذشته .وشما هی منو میبوسی ومیگی دوست دارم...منم دوست دارم عزیز دلم قد یه دنیا............... از امروز اگه خدا کمک کنه میخوام دیگه خاطراتت رو به روز یاد داشت کنم انشاالا...
23 آبان 1392

شیطونی پسرخاله ها

واما شیطونی های شما دوتا پسر خاله.....این روزا شما به شرایط سنی یعنی سه سالگی یه مقدار حسادت های بچه گانه داری ووقتی با آروین هستی میخوای مثل اون حرکات بچه گانه انجام بدی     ...
23 آبان 1392