خاطرات ...بدو تولد
آره عزیز دلم در یک روز قشنگ پاییزی خداوند یه هدیه قشنگ به ما داد. و ما یعنی مامان وبابات اسمشو گذاشتن آبتین. اون هدیه تو بودی.
اینم بهت بگم که در جریان باشی مامان نی نی (آره تو وقتی تونستی حرف بزنی به مامانت میگفتی مامان نی نی البته بعدش گفتی مامان بی تا حالا هم که بعضی وقتها بهش میگی بیتو) تو این فاصله یه کم اذیت شد.یعنی دیابت حاملگی داشت .معنی اینها رو بعدن میفهمی.
خلاصه شما روز29مهر ماه ساعت 10 صبح به دنیا اومدی.خیلی ناز و کوچولو بودی .آره عزیزم هنوز چند روزی از تولدت نگذشته بود که برای آزمایش بردیمت پیش دکتر آخه وقتی از بیمارستان مرخص شدید با مامان دکتر گفتش که باید روز سوم ازت آزمایش زردی بگیرن. وما هم برای همین کار بردیمت پیش متخصص اطفال که دوست عمو علی (بابای آروین) بود.همین خانم دکتر شاهیان که هنوز هم مامان تو رو میبره پیشش.
اون روز وقتی خانم دکتر آزمایشت رو دید گفت که باید بستری بشی.من ومامان نی نی خیلی ناراحت شدیم ولی لازم بود که اینکارو انجام بدیم.آره قربونت بشم.شما بستری شدی ومن و مامان نی نی دو روز و دو شب توی بیمارستان پیش شما موندیم.طفلک مامان نی نی خیلی درد داشت ولی می خواست حتما" پیش تو بمونه.:باید وقتی بزرگ شدی قدر زحمت هاشو بدونی واون وقت تو مواظبش باشی. باشه......آفرین پسر گلم.
جونم برات بگه..تا چند وقتی درگیر زردی شما بودیم.تا دیگه روز ها می گذشت و کم کم بزرگ می شدی و قت واکسن هات که می شدمن ومامان میبردیمت موقع واکسن زدن حیلی کولی بازی در میووردی. البته تو حالت عادی هم نا آروم بودی چون کلولیک نوزادی داشتی وشب ها خیلی گریه میکردی.ولی خنده های قشنگی داشتی ای بلا.......
آبتین و مادر جون در بیمارستان حافظ
آبتین کوچولو تازه به دنیا اومده تو بغل مامان
مامان جون (مامان بابا) و بابا که منتظر شما بودن در بیمارستان
آبتین در منزل
اینم عزیز دلم که باید بود زیر نور مهتابی باشه تا زردیش کم بشه در بیمارستان مادر و کودک