آبتینآبتین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

اولین نوه گلم آبتین

باز هم چند تا عکس

  وقتی از حمام میومدی خیلی ملوس میشدی   وقتی هم خواب بودی خیلی ناز بودی   روی صندلی که برات گرفتم   در حال غذا خوردن   با خاله   با لب تاب مادر جون    با دایی سیامک   /       ...
7 آبان 1392

عکس

بعدش یواش یواش راه افتادی ودیگه شیطون شدی کتابهای کتابخونتون رو در میاوردی و........            شما آب بازی رو خیلی دوست داری        شما زوی ماشین پدر جون   این هم تاب که برات گرفته بودم   ...
3 آبان 1392

عکس

آبتین خونه مامان بزرگی      آبتین در آیینه آبتین خونه مامان بزرگی      آبتین در آیینه    آبتین در آغوشی با دایی مکی   آبتین در روسری      ...
3 آبان 1392

هفت ماهگی

آره گل پسرم......شما روز به روز و ساعت به ساعت بزرگ وبزرگتر میشدی وقتی هفت ماهه بودی نوبر میوه های بهاری بود. وپدر جون سیب ترش گرفته بود که برای شما خیلی جالب بود .واسباب بازی خوبی شده بود .   آره گل پسرم......شما روز به روز و ساعت به ساعت بزرگ وبزرگتر میشدی وقتی هفت ماهه بودی نوبر میوه های بهاری بود. وپدر جون سیب ترش گرفته بود که برای شما خیلی جالب بود .واسباب بازی خوبی شده بود .   واینهم چند تا عکس دیگه   ...
3 آبان 1392

اولین نوروز

واولین عید نوروز شما در جمع خانواده.......خوش اومدی عزیزم عیدت مبارک.. واولین عید نوروز شما در جمع خانواده.......خوش اومدی عزیزم عیدت مبارک..   این هم لباس عیدت که با مامان نی نی در آخرین ساعات شب قبل از سال نو برات گرفتیم.                           واینجا یکی از روزهای فروردین با بابای مهربونت تو باغ شهرداری                           اینهم با مامان جون ومامان  ...
3 آبان 1392

تولد شش ماهگی

برای شش ماهگی ت هم تولد گرفتم یه کیک درست کردم وطرح روش رو نشون مامان دادم ومامان که نقاش خوبی هست با کمک بابا رضا اون رو درست کردن مامان و بابا این غورباقه رو برات گرفتن که تا مدتها با اون بازی میکردی.      آبتین وبابا رضا   واین هم کادو مامان وبابا     ...
20 مهر 1392

ادامه خاطرات

ماشالا یواش یواش داشتی بزرگ میشدی وهر روز که میو مدی خونه ما مامان نی نی یکی از کارهاتو که یاد گرفته بودی رو تعریف میکرد.البته من وشما روزهای زیادی رو با هم بودیم. چون مامان نی نی کارهای پروژهاش عقب افتاده بود وباید به بابا رضا کمک میکرد.آخه اونها با هم کار میکردن.تازه بعضی وقتها مامان نی نی صبح با هواپیما میرفت تهران .شب برمیگشت ومن وتو پیش هم بودیم. مامان وبابا خیلی کارشون زیاد بود. ایشالا همیشه سلامت باشن.بگو  آمین.   از اونجا که مامان نی نی مرتب برات کتاب قصه می خوند قصه های تاتی کوچولو. شما هم به مطالعه علاقه مند شدی  ...
20 مهر 1392

تولد چهار ماهگی

وقتی چهار ماهه شدی یه کیک کوچولو برات درست کردم وجشن تولد چهار ماهگیت رو گرفتیم .        آبتین و مامان   آبتین و بابا ...
20 مهر 1392